من عاشق این آقام...



به عطار بگویید از هفت شهر عشق

کوچه پس کوچه های مشهد 

ما را بس است...


میدونم رو سیام

من اگه بی وفام

ولی عشقم اینه

عاشق این اقام...

به یاد ماندنی ها

دوستان عزیزم رمز این پست شماره همراه بنده ست بدون صفر !





ادامه نوشته

درخشش جوانه ها...

برج نقـره ای تهران میزبان جوانه ها می شود

23 دی ماه

میلاد پایتخت درخششی دیگر به خود می گیرد

فضایی پر از شور جوانان

این بار رادیو جوان با جوانه ها شناخته می شود



با هم و در کنار هم

ساعت 17 سالن همایش های بین المللی برج میلاد تهران



سلام اقای من...

مولا جان...اقای من

از کجا شروع کنم؟

از چه بگویـم؟

این روز ها دلگیر دلگیرم

دلم از زمین و زمان گرفته است

به یک چشم بر هم زدنی می چرخند و می گذرند 

دیگر کاری به کار ادم ها ندارند

در حسرت ان روزهایم

روزهایی که با روزگار ، دست در دست هم ، 

برکت را می ساختیم و به لحظه ها هدیه می کردیم...

اما حالـا!

عالم و ادم مسیرشان را از هم جدا کرده اند

شده اند دو خط موازی...

تنها ارزویم این روزها این شده

"خدا کنـد که به هم برسند."


یلـدای خوشرنگ ما...




داغـِ داغ!...

30 اذر ماه 1392-ساعت 22:30-جمع 7 نفره ما...

یلـدای همگی مبارکـ*

زوووووووووو...

تازه می فهمم

بازی های کودکی حکمـت داشت

زوووووووو.....

تمرین روزهای نفس گیر زندگی


خانمی که ما باشیم...

حس مخملی ای داره وقتی این کلمه پس و پیش اسم و فامیلت رو پُر میکنه...

اینکه یکی از فانتزی های "خانمانه ت" میشه داشتن کلکسیونی از شال و روسری های رنگی

و اگه هم داشته باشی، وقتی میرسی به یه مغازه شال و روسری، برق رنگاشون چشماتو می گیره!

اینکه رویاها و ارمان هات دارن ذره ذره "خانم بودنت" رو به جهان اثبات میکنن...

اینکه "بانو" به دنیا اومدی و زیر این ابی اروم به عنوان یک "سرکار خانم" زندگی میکنی، میشه لحظه 

لحظه شو خوش رنگ کنی با چیزایی که راحت به دست نمیاد اما اگه خودت بخوای و تو وجودت

جوونه بزنه، بهترین اتفاقات برات به بار می شینه... .



خانمانه به روایت مژده لواسانی:


 

ببیـنید


محــرم

مولای من...

در پیشگاه اسمانی ات، رو سیاهم!

رو سیاهٍ رو سیاه...



کلاس ما

زمانی که یک کلاس تشکیل نمی شود به زبان های مختلف!

 

بـبیـنید

بزرگ شـدن

علامت سوال بزرگی رو این روزا، تو ذهنم کاشته...

همه ی ادما...همه ی همشون، بلا استثنا خواهان همچین چیزی ان، شاید تا یه مدت تقریبا

طولانی کودک درونشون در حال وول خوردن باشه اما یه زمانی میرسه که به همون کوچولوئه

گوشزد میکنن دیگه کم کم باید بزرگ شی!

بعضیا در نهایت صبر و حوصله بهش میرسن و لذتشو میبرن و بعضیا هم با عجله!

"عجله" شده دغدغه این روزای من و ثانیه هایی که میگذرن...

بزرگ شدن از نظر یه دختر 20 ساله یعنی:

سرد و گرم چشیدن، سختی ها و ترس ها رو قبول کردن و پا به میدون گذاشتن، قدر شادی ها

و داشته ها رو دونستن...

فعلا همین!

شاید بیشتر از اینا نصیب این سطر شد اما باید صبر کرد و دید که چی پیش میاد... .